۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه


من گمان مي کردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند 

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

یلدای سوت و کور من

یادش به خیر پارسال تو این روزا ازمه مال من بود. تو گوشم می گفت عشقمی .کلی زتدگی می کردیم . فکر میکردم که من خدا شدم و با ازمه ی خودم دیگه هیچی از دنیا نمی خواستم.همینجا قول دادیم که تا هستیم برای هم بنویسیم.الان از اون زمان  1 سال گذشت. ازمه من دروغ شد.من تنها موندم.اون حتی خاکسترمو به باد داد.به همین راحتی.هنوزم اشکام براش سرازیر میشن اما ازمه گروهبان ناشناسو گذاشت و رفت.گفتم که بمونه به یادگار .حیف شد.افسوس.

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

دیروز بعد ِ یه عالمه پله، بالای ِ بالای ِ اون پارکه  یه گوشه ی دنج نشستیم
 روبرومون توو یه زمین ِ خاکی بچه هایی بازی می کردن، بی هیچ حرف زدنی
ما هم عاشقانه از هم آروم می گرفتیم، بی هیچ حرف زدنی

تو یه عصر سرد ِ زمستونی، زیر ِ آفتاب گرم، با کفشای ورزشی ای که شاید به پاهاشونم بزرگ بود بچه هایی که چار نفر بودن فوتبال بازی می کردن
بچه هایی که زخمی می شدن
قهر می کردن
گریه می شدن
باااز بلند می شدن، لبخند می زدن، بازی می کردن

بعد..
یهو ساعتو از تو پرسیدن و آروم آروم رفتن
(ساعت یه ربع به سه یا بیس دیقه به سه بود که رفتن)
(ساعت یه ربع به سه یا بیس دیقه به سه بود هنوز، که رفتن)

من دوس داشتم بازم بازی می کردن
گرچه چار نفری فوتبال بازی می کردن
گرچه شاید با کفشای ورزشی ای که به پاهاشون بزرگ بود  (اما بنداشون سفت گره خورده بود)  بازی می کردن
من دوس داشتم هنوووووووز بازی می کردن
من دوس داشتم همیــــــــــشه بازی می کردن

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

بگذار کسی نداند...

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رکسانا با من چه گذشت ....

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

سر آغاز


با عشق می نویسیم. تا نفس می کشیم با هم و در کنار هم می نویسیم. این عشق جاودانه شد.
گروهبان ناشناس