۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه


من گمان مي کردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند 

۱ نظر:

  1. باید توی این وبلاگ غرق شد..توی اسمش..توی پوسته ش..توی نوشته های کهنه تَرَکِش.......توی دلگیریاش..توی دوباره به هم پیوستناش..توی شکیباییاش..توی ترساش بیقراریاش دلهره هاش...توی بلاتکلیفیاش..توی امیداش..توی ترساش......توی ترساش...........

    ازمه ی تو..........

    پاسخحذف