۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه


من گمان مي کردم
دوستي همچون سروي سرسبز
چارفصلش همه آراستگي ست
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند 

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

یلدای سوت و کور من

یادش به خیر پارسال تو این روزا ازمه مال من بود. تو گوشم می گفت عشقمی .کلی زتدگی می کردیم . فکر میکردم که من خدا شدم و با ازمه ی خودم دیگه هیچی از دنیا نمی خواستم.همینجا قول دادیم که تا هستیم برای هم بنویسیم.الان از اون زمان  1 سال گذشت. ازمه من دروغ شد.من تنها موندم.اون حتی خاکسترمو به باد داد.به همین راحتی.هنوزم اشکام براش سرازیر میشن اما ازمه گروهبان ناشناسو گذاشت و رفت.گفتم که بمونه به یادگار .حیف شد.افسوس.