۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

دیروز بعد ِ یه عالمه پله، بالای ِ بالای ِ اون پارکه  یه گوشه ی دنج نشستیم
 روبرومون توو یه زمین ِ خاکی بچه هایی بازی می کردن، بی هیچ حرف زدنی
ما هم عاشقانه از هم آروم می گرفتیم، بی هیچ حرف زدنی

تو یه عصر سرد ِ زمستونی، زیر ِ آفتاب گرم، با کفشای ورزشی ای که شاید به پاهاشونم بزرگ بود بچه هایی که چار نفر بودن فوتبال بازی می کردن
بچه هایی که زخمی می شدن
قهر می کردن
گریه می شدن
باااز بلند می شدن، لبخند می زدن، بازی می کردن

بعد..
یهو ساعتو از تو پرسیدن و آروم آروم رفتن
(ساعت یه ربع به سه یا بیس دیقه به سه بود که رفتن)
(ساعت یه ربع به سه یا بیس دیقه به سه بود هنوز، که رفتن)

من دوس داشتم بازم بازی می کردن
گرچه چار نفری فوتبال بازی می کردن
گرچه شاید با کفشای ورزشی ای که به پاهاشون بزرگ بود  (اما بنداشون سفت گره خورده بود)  بازی می کردن
من دوس داشتم هنوووووووز بازی می کردن
من دوس داشتم همیــــــــــشه بازی می کردن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر